معراج

ملتفت باشید ملتفت ما هستند.آیت الله بهجت ره

معراج

ملتفت باشید ملتفت ما هستند.آیت الله بهجت ره

معراج

گاه با خود می اندیشم تنها در بستر اندیشه انسانهایی که طعم درد این جهانی شدن و پیوند خوردن با ندامتگاه دنیا را در ذائقه و رویای بریدن،رفتن و نماندن،پریدن و دل نبستن را در دل دارند است که واژه ها به بلوغ میرسند و تنها در قلب افلاکیانی که خود تبر به دست، کمر همت به قطع ریشه های خفته در خاک گرفته اند است که درد، عشق و ایمان، نامزد گذشت، رافت و رحمت الهی می شود.

آخرین نظرات

اینک شوکران

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۱، ۰۳:۲۷ ب.ظ

سالگرد روزهای مردانگی و ایثار نزدیک گشته:

در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون     یاد شلمچه،یاد فکه،یاد مجنون...

 

         ... منوچهر گفت « هنوز روزهای سخت مانده» . مگر او چه قدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند. گفت « اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم. کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت می کنم» منوچهر خندید و گفت: «صبر می کنی.»

چرا این قدر سنگ دل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دل بستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.می گفت « من هم دوست دارم ، ولی هر چیز حد مجاز دارد نباید وابسته شد».

بعد از عید ، دیگر نمی توانست پاش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد. با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را تجویز کردند. برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی می زد که نهصد هزار تومن قیمت داشتند. دو روز بیش تر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمانشان ، گفت « شما دارو را بگیرید، نسخه ی مهر شده را بیاورید، ما پولش را می دهیم» من نهصد هزار تومن از کجا می آوردم؟ گفت « مگر من وکیل وصی شما هستم؟» و گوشی را قطع کرد.

وسایل خانه را هم می فروختم، پولش جور نمی شد . برای خانه و ماشین چند روز طول می کشید مشتری پیدا  شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم « نمی توانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم.» گفت « ما همچنین وظیفه ای نداریم.» گفتم « شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید.» به نادر گفتم  هر طور شده پول را جور کند، حتی  اگر نزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. اما این داروها هم جواب نداد.

آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند « می خواهیم شما را بفرستیم لندن» یعنی تمام ! همیشه این طور دیده بودم. منوچهر گفت «من را چه به لندن؟ دلم پر می زند بروم بقیع، بروم دو کوهه . آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟».

....منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سال ها غذاش پوره بود. حتی قورمه سبزی را که دوست داشت، فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر، لپش را می کشید و قربان صدقه ی هم می رفتند.

بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده. توی اتاقش چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است. تا خواباندیمش روی تخت، سیاه شد. من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود. باورم   نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب آرام تر شد. گفت « خوابم نمی آید، ولی چیز تیزی فرو می رود توی قلبم.»

صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.

دکتر شفاییان صدام زد. گفت «نمی دانم چه طور بگویم. ولی آقای مدق، تا شب بیش تر دوام نمی آورد. ریه ی سمت چپش از کار افتاده . قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش. »

دیگر نمی توانستم تظاهر کنم . از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد.

....منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش می گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند.  گفت « نمی توانم این چیزها را ببینم. ببریدم خانه.» فریبا هدی را برد.

....من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم  «خدایا ، من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد» منوچهر لبخند زد و شکر کرد. دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه ی لبش ریخت بیرون. اما «یا حسین» قشنگی گفت.

....می آید پیشمان.گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود. بوی تنش می پیچد توی خانه.بچه ها هم حس می کنند.سلام می کند و می شنویم.می دانم آنجا هم خوش نمی گذراند.او آنجا تنهاست و من اینجا.تا منوچهر بود،ته غم را ندیده بودم.حالا شادی را نمی فهمم.این همه چیز توی دنیا اختراع  شده اما اکسیری برای دلتنگی نیست.

بخشی از کتاب اینک شوکران (منوچهر مدق به روایت همسر شهید)

 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی