قسمتی از خون نامه شهید مهدی رجب بیگی
خدایا!
چه رنج بزرگی است
تو
می دانی که ما چه دردی می کشیم؛ پنداری که چون شمع آب می شویم . ما از مرگ نمی هراسیم، اما می ترسیم که بعد از
ما، ایمان را سر ببرند و اگر دل از سوختن برگیریم، روشنایی نابود شود و جای خود را
دوباره به شب بسپارد، پس چه باید کرد؟
از
یک سو باید بمانیم تا شهید آینده شویم و از سوی دیگر، باید شهید شویم تا آینده
بماند!
هم
باید امروز شهید شویم تا فردا بماند و هم باید امروز بمانیم تا فردا شهید نشود !
عجب دردی ! کاش راهی بود تا امروز شهید شویم و فردا باز زنده گردیم تا دوباره شهید شویم
آری،
یاران همه به سوی مرگ رفته اند در حالی که نگران «فردا «بودند. ما از نبودن یارانمان رنج نمی بریم؛ بلکه از
بودن خویش در رنجیم !
... ما
می دانیم که آنها زنده اند و ما مرده ایم
خدایا
نکند وارثان خون این شهیدان در راهشان گام نزنند؟ نکند شیطان های کوچک با »خون «
اینان »خان «
شوند؟
نکند »جانمایه» ها برای «بی مایه ها» ی دون «سرمایه»
مقام شود.. نکند زمین »خونرنگ « به تسخیر هواداران »نیرنگ»
در آید..
نکند
شهادت آنها پایگاه ها «دنائت» آنها بشود؟ نکند میوه درخت »فداکاری «
اینان
را «صاحب ریا کاری» بچیند؟
نکند
جنگ یارانمان به چنگ «فرنگی مسلکان» افتد؟ نکند »خونین
کفنان « در غربت
بمیرند تا «خویش باوران غرب» کام گیرند؟
خدایا!
ماندن چه قدر دشوار است و در غربت زمین، بی یار و یاور حضور داشتن، همانند غیبت
است. انگار که کمرمان شکسته و زنجیر درد، دست هامان را بسته و غم در سینه مان
نشسته است .
زندگان را هم جایی بیاور تا آن هنگام که رفتند نگویی بودند هیچ نکردم و ای بسا و ای بسا !