سالگرد روزهای مردانگی و ایثار نزدیک گشته:
در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون یاد شلمچه،یاد فکه،یاد مجنون...
... منوچهر گفت « هنوز روزهای سخت مانده» . مگر او چه قدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند. گفت « اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم. کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت می کنم» منوچهر خندید و گفت: «صبر می کنی.»
چرا این قدر سنگ دل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دل بستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.می گفت « من هم دوست دارم ، ولی هر چیز حد مجاز دارد نباید وابسته شد».
بعد از عید ، دیگر نمی توانست پاش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد. با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را تجویز کردند. برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی می زد که نهصد هزار تومن قیمت داشتند. دو روز بیش تر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمانشان ، گفت « شما دارو را بگیرید، نسخه ی مهر شده را بیاورید، ما پولش را می دهیم» من نهصد هزار تومن از کجا می آوردم؟ گفت « مگر من وکیل وصی شما هستم؟» و گوشی را قطع کرد.
وسایل خانه را هم می فروختم، پولش جور نمی شد . برای خانه و ماشین چند روز طول می کشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم « نمی توانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم.» گفت « ما همچنین وظیفه ای نداریم.» گفتم « شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید.» به نادر گفتم هر طور شده پول را جور کند، حتی اگر نزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. اما این داروها هم جواب نداد.
آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند « می خواهیم شما را بفرستیم لندن» یعنی تمام ! همیشه این طور دیده بودم. منوچهر گفت «من را چه به لندن؟ دلم پر می زند بروم بقیع، بروم دو کوهه . آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟».