معراج

ملتفت باشید ملتفت ما هستند.آیت الله بهجت ره

معراج

ملتفت باشید ملتفت ما هستند.آیت الله بهجت ره

معراج

گاه با خود می اندیشم تنها در بستر اندیشه انسانهایی که طعم درد این جهانی شدن و پیوند خوردن با ندامتگاه دنیا را در ذائقه و رویای بریدن،رفتن و نماندن،پریدن و دل نبستن را در دل دارند است که واژه ها به بلوغ میرسند و تنها در قلب افلاکیانی که خود تبر به دست، کمر همت به قطع ریشه های خفته در خاک گرفته اند است که درد، عشق و ایمان، نامزد گذشت، رافت و رحمت الهی می شود.

آخرین نظرات

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

     سحر نوزدهم ماه مبارک رمضان است:

                                        «الهی و ربی ضیفک ببابک»

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۱ ، ۰۳:۵۶
امیر کریم خانی

این متن رو دوست عزیزم ابراهیم کثیری برام فرستاده، خوندنش خالی از لطف نیست...

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستورانی که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها، افراد زیادی اونجا نبودن، سه نفر ما بودیم  با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود.

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت:" این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده".

خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم  بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمی شیم، اما بلاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف .... از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه...

دیگه داشتم از کنجکاوی می مردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ... به محض اینکه برگشت من رو شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم: "ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده"همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت" داداش او جریان یه دروغ بود  یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم"

دیگه با هزار خواهش و تمنا گفت :" اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم" همینطور که داشتم دستام رو می شستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم که دارن با خنده باهم صحبت میکنن، البته اونا نمیتونستن منو ببینن. پیرزن گفت کاشکی می شد یکم  ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ... الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم... پیر مرده در جوابش گفت:" ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده".

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت:" چی میل دارین؟" پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد:"پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار".

 

من تو حال و هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت، تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ، رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن، بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون

 پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم، گفت: "داداشمی ، پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم" این و گفت و رفت.

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در ودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم.... واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۱ ، ۱۷:۳۰
امیر کریم خانی


این مطلب نقدی بر تشکل جامعه اسلامی دانشجویان بقلم اخویم احسان کریم خانی مسئول اسبق واحد سیاسی اتحادیه جامعه اسلامی دانشجویان است که حدود دو سال پیش نگاشته شده است و من مطالعه آنرا به فعالین حوزه تشکل دانشجویی موکداَ توصیه میکنم...

همواره به اینکه مدتی از عمرم را در تشکیلاتی به نام جامعه اسلامی دانشجویان بوده ام به خود می بالم و خود را مدیون این تشکیلات اسلامی میدانم. دوره های زیادی با فراز و نشیب های از حیث معنا در این تشکل وجود داشته است .البته این بسامد هیچ گاه آنچنان نبوده است که این تشکل از خط انقلاب و ولایت خارج شود . در اینجا باید بگویم اصلا بحث من در مورد نااهل و نامحرم بودن اعضای جاد در دوره ای نیست بلکه بیشتر به دنبال یافتن این امر هستم که این تشکیلات آیا دارای یک خود آگاهی تاریخی هست یا نه ! منظورم از خود آگاهی تاریخی(و یا شاید زمان آگاهی بانگرش سفر پایانی صدرایی) یک مفهوم که در روح و پیرنگ این تشکل قابل لمس و پیگیری باشد که بتوان با سنجیدن-نسبت مابین یک عضو از این تشکیلات با معنای مورد توافق برای این تشکل درجه دوری و نزدیکی به آن معنا را تحلیل نمود و بر اساس این تحلیل برنامه ریزی نمود.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۱ ، ۰۹:۳۹
امیر کریم خانی