مصریان معتقد بودند ماده همیشه وجود داشته است. در نظر آنان اینکه خداوند چیزی را از عدم خلق کند غیرمنطقی به نظر میرسید. به عقیده آنان آغاز جهان زمانی بود که نظم از بینظمی خارج شد و از آن زمان تاکنون جنگ میان نیروهای نظم و نیروهای بینظمی وجود داشته است. این وضعیت آشفته «نان» (Nun) نامیده شد و براساس توضیحات سومری ... همه چیز تاریک بود و بینور، اما درون آن یک نیروی خلاق وجود داشت که فرمان داد نظم آغاز شود. این نیرو از وجود خودآگاه نبود و تنها یک احتمال یا پتانسیل به شمار میرفت که در بیقاعدگی بینظمی ظهور کرد.
پس از آن به شباهت قابل توجه سازمان فراماسونری و اسطورههای مصر کهن و طرز تفکر مشترک متریالیستی آن دو پی بردیم.
ماسونها و مصر باستان
فلسفه مادهگرای مصر باستان پس از اضمحلال این تمدن همچنان به حیات خود ادامه داد. بعضی یهودیان پذیرای آن شدند و در سایه اصول کابالا به ادامه حیات آن کمک نمودند. از سوی دیگر، گروهی از فلاسفه یونان همان فلسفه را اقتباس کردند و با تفسیر مجدد آن مکتب «هرمتیسیسم» (Hermeticism) را به وجود آوردند. کلمه هرمتیسیسم از نام «هرمس» (Hermes)، همتای یونانی خدای مصری «تاث» (Toth) برگرفته شده است. به عبارت دیگر این فلسفه نسخه یونانی فلسفه مصری است.
سلامی ایشینداغ در توضیح مبدأ این فلسفه و جایگاه آن در فراماسونری مدرن مینویسد:
در مصر باستان جامعه مذهبی وجود داشت با طرز تفکری مبتنی بر هرمتیسیسم فراماسونری نیز چیزی مشابه آن اتخاذ نمود. کسانی که با گذراندن تشریفات سازمان به سطوح خاص میرسیدند، افکار معنوی و احساسات خود را آشکار مینمودند و به تربیت افرادی که در سطوح پایینتر قرار داشتند میپرداختند. فیثاغورث پیرو این مکتب بود و در میان آنها آموزش دید. نظام فلسفی مکتب اسکندرانی و نئوافلاطونی در مصر باستان ریشه دارد و شباهتهای عمدهای میان آن و تشریفات ماسونی وجود دارد.
ایشینداغ پا را فراتر مینهد و در توضیح تأثیر تفکرات مصری بر مبادی فراماسونری چنین اظهار میکند:
فراماسونری یک سازمان اجتماعی ـ تشریفاتی است که نقطه آغازش مصر باستان است.
بسیاری از دیگر صاحبنظران ماسون همین عقیده را دربارة خواستگاه فراماسونری دارند و معتقدند این سازمان از تخم جوامع مخفی تمدنهای مشرک، همچون مصر و یونان متولد شده است. سلیل لییکاتاز، یک ماسون ارشد ترک در مقالهای با عنوان «اسرار ماسونی: چه چیز محرمانه است و چه چیز محرمانه نیست؟» مینویسد:
«در تمدنهای کهن یونان، مصر و روم مکاتب پنهانی وجود داشتند که از مفاهیم مشترکی در زمینه علوم ماوراءالطبیعی و اسرارآمیز برخوردار بودند. اعضای این مکاتب سرّی تنها پس از گذراندن دوران طولانی تحصیل و تشریفات خاص به عضویت پذیرفته میشدند. پنداشته میشود اولین مکتب از این دست، مکتب «اُسیریس» (Osiris) باشد که بر مبنای تولد این خدا دوران جوانی او، مبارزهاش با تاریکی، مرگ او و رستاخیزش شکل گرفته است. این مفاهیم طی مراسمی توسط روحانیون به نمایش درمیآمد. با این روش مراسم و نمادهای به نمایش درآمده بسیار مؤثرتر واقع میشدند... .
سالها بعد، طی این مراسم و تشریفات اولین محافل مجمع برادران تشکیل شدند و با عنوان فراماسونری به فعالیت پرداختند. این انجمنها آرمانهای یکسانی داشتند و در مواقع فشار قادر به فعالیت بودند. دلیل بقای آنان این است که پیوسته نام و القاب و روش خود را تغییر میدادند. با این حال به مکتب سری کهن و ویژگیهای خاص آن وفادار ماندند و تفکرات خود را نسل به نسل منتقل کردند. آنها برای اجتناب از به خطر افتادن تشکیلات قوانین ویژهای میان خویش وضع نمودند. ایشان برای محافظت از خود در برابر مردم نادان به فراماسونری عملی که دربردارندة احکام دقیق حرفهشان بود، پناه بردند و آن را با اندیشههای خود پیوند زدند. این روند بعدها در تشکیل فراماسونری خرد محور مؤثر واقع گشت.»
نقل قول بالا نیز مؤید ادعای ماست. از میان سه تمدن باستانی مصر، یونان و روم، قدیمیترین تمدن، تمدن مصر میباشد. میتوان گفت عمدهترین منبع فراماسونری مصر است. (پیشتر دیدیم که شوالیههای معبد رابط اصلی فراماسونری مدرن و این تمدن ملحد بودند.)
لازم به یادآوری است که تمدن مصر کهن نمونه اصلی «تمدن طاغوتی» است و در قرآن از آن یاد شده است. آیههای متعددی به فرعونیان، جوامع آنها، ظلم و ستم، بیعدالتی، شرارت و فزونیطلبی آنها اشاره میکند. فراماسونها در نوشتههای خود به ستایش این تمدن میپردازند. چنانکه در مقالهای در مجلة میمارسینان به ستایش معابد مصر به عنوان «منبع حرفه ماسونی» برمیخوریم:
... مصریان «هلیاپلیس» (شهر خورشید) و ممفیس را برپا کردند و براساس نوشتههای ماسونی این دو شهر منبع علم و دانش و به اصطلاح ماسونها «نوربزرگ» بودند. فیثاغورث که از هلیاپلیس دیدن کرده بود بیش از اینها از معبد میدانست. معبد ممفیس، جایی که او در آن آموزش دید، از اهمیت تاریخی برخوردار است. در شهر صور مکاتب پیشرفتهای وجود داشتند. فیثاغورث، افلاطون و سیسِرو در این شهرها به فراماسونری قدم نهادند.
در جای دیگر در مجله میمار سینان چنین میخوانیم:
وظیفه اصلی فرعون جستجوی نور بود؛ او باید نور مخفی را به بهترین وجه تعالی میداد... همانطور که ما ماسونها تلاش میکنیم معبد سلیمان را بسازیم، مصریان نیز تلاش میکردند اهرام یا برج نور را بنا کنند. مراسمی که در معابد مصریان به اجرا درمیآمد چندین درجه داشت. این درجات از دو بخش کوچک و بزرگ برخوردار بودند. درجه کوچک به یک، دو و سه تقسیم میشد و بعد از اینها درجات بزرگ آغاز میشدند.
روشن است که «نور»ی که فراعنه مصر و ماسونها به دنبال آن میگردند یکی است. میتوان چنین استنباط نمود که فراماسونری نسخه مدرن فلسفه فراعنه مصر است. خداوند ماهیت این فلسفه را در قرآن آشکار میکند؛ در جایی که دربارة فرعون و پیروانش چنین حکم میکند:
فرعون و قوم او مردمانی طغیانگر و نافرمان هستند.
و در آیات دیگر میخوانیم:
فرعون به میان قوم آمد و گفت: «ای قوم! آیا سلطنت مصر به من تعلّق ندارد و این نهرهایی که در این سرزمین در پای قصر من جاری است تحت حاکمیت من در جریان نیستند؟ آیا نمیاندیشید؟» ... بدینگونه فرعون قومش را فریفت و تحت تأثیر قرار داد. آنها از او اطاعت کردند چرا که قومی به واقع عصیانگر و فاسد بودند.
نمادهای مصر باستان در لژهای ماسونی
نمادها از مهمترین نشانههای ارتباط فرماسونری و تمدن مصر هستند. از آنجا که ماسونها در انتقال مفاهیم از علائم و نشانهها بهره میبرند، در فراماسونری نمادها از اهمیت بسیاری برخوردارند. ماسونی که مرحله به مرحله، سلسله مراتب سی و سه گانه را طی میکند، در هر مرحله معنای تازهای از علائم میآموزد. به این ترتیب اعضا گام به گام به عمق فلسفه ماسونی حرکت میکنند. در مجله میمارسینان در نحوه عملکرد علائم چنین میخوانیم:
همه میدانیم فراماسونری در تفهیم آرمانها و انگارههای خود از علائم، حکایات و تمثیل استفاده میکند. این حکایات به نخستین اعصار تاریخ بازمیگردند. حتی میتوان آنها را به افسانههای ماقبل تاریخ بسط داد. به این صورت فراماسونری قدمت آرمانهای خود را به اثبات رسانده و به منبع غنی از علائم دست یافته است.
درمیان این علائم و اسطورهها وجود مفاهیم مصری بیش از همه برجسته است. نقوش اهرام، مجسمههای ابوالهول و همچنین نوشتههای هیروگلیف در سراسر لژها و نشریات ماسونی به چشم میخورد.
بار دیگر در مقالهای در همان نشریه دربارة منابع کهن فراماسونری چنین آورده شده است:
پیدایش فراماسونری و ریشههای تاریخی آن
نویسنده:هارون یحیی
اشاره:
مقاله حاضر به بررسی تحلیلی پیدایش فراماسونری و ریشههای تاریخی آن میپردازد که توجه شما خوانندگان ارجمند را بدان جلب مینماییم.
جنگجویان صلیبی
بیشتر مورّخان «فراماسونری» بر این باورند که مبدأ این سازمان، به جنگهای صلیبی در قرن دوازدهم بازمیگردد. اگرچه فراماسونری به طور رسمی در اویل قرن هیجدهم میلادی در انگلستان بنا نهاده شد، امّا در نقطه عطف حکایت آشنای فراماسونری، دستهای به نام «شوالیههای معبد» یا شهسواران معبد قرار دارد.
برخلاف آنچه بسیاری بر آن اصرار میورزند، جنگهای صلیبی؛ اردوکشی نظامی با هدف گسترش مسیحیت نبود، بلکه تنها با اهداف مادی صورت پذیرفت. در دورهای که اروپا فقر شدید و بیچارگی مفرط را تجربه میکرد، کامیابی و رفاه شرق - به ویژه مسلمانان خاورمیانه - توجه اروپاییان را به خود جلب نمود. این وسوسه، رونمایی از مذهب به خود گرفت و به نمادهای مسیحی آراسته گردید. در عین حال اندیشه جنگهای صلیبی، از میل به منافع مادی و دنیایی متولد شده بود و این، علت تغییر رویکرد مسیحیان اروپا از سیاستهای صلحطلبانه در دوران اولیه تاریخشان، به تجاوزهای نظامی ویرانگر به شمار میرفت.
بنیانگذار جنگهای صلیبی، «پاپ اوربان دوم» بود. وی در سال 1095 م مجلس «کلرمونت» را که اصول صلحطلبانه پیشین مسیحیت در آن متروک گردید، فرا خواند. دعوت به جنگ با نیت به چنگ آوردن سرزمینهای مقدس از دست مسلمانان اعلام گردید و در پی آن لشگر بزرگی از صلیبیان تشکیل شد که سربازان نظامی و دهها هزار نفر از مردمان عادی آن را تشکیل میدادند.
مورّخان بر این باورند که اقدام اوربان دوم با انگیزه خنثی کردن کاندیداتوری رقیب خود بوده است. بعلاوه شاهان اروپا، شاهزادگان، اشراف و دیگران در حالی دعوت پاپ را با شور پاسخ گفتند که مقصودی جز اغراض دنیایی نداشتند.
یکم: برای مسئولین، برای مردم، برای آنان که می اندیشند، برای همیشه ...
«زنده نگه داشتن این عید، نه برای این است که چراغانی بشود و قصیده خوانی بشود و مداحی بشود. اینها خوب است؛ اما مسئله این نیست. مسئله این است که به ما یاد بدهند که چطور باید تبعیت کنیم. به ما یاد بدهند که غدیر، منحصر به آن زمان نیست؛ غدیر در همه اعصار باید باشد و روشی که حضرت امیر در این حکومت پیش گرفته است، باید روش ملتها و دست اندرکاران باشد. قضیه غدیر، قضیه جعل حکومت است. این است که قابل نصب است؛ والاّ، مقامات معنوی قابل نصب نیست.»
دوم: فدای جلودار...
«امروز که روز عید غدیر است، از بزرگترین اعیاد مذهبی است. این عید، عیدی است که مال مستضعفان است، عید محرومان است، عید مظلومان جهان است، عیدی است که خدای تبارک و تعالی به وسیله رسول اکرم (ص) برای اجرای مقاصد الهی و ادامه تبلیغات و ادامه راه انبیا، حضرت امیر علیه السلام را منصوب فرمودند.»
سوم: غدیر برای امیر
«مسئله غدیر، مسئلهای نیست که بنفسه برای حضرت امیر یک مسئله ای پیش بیاورد؛ حضرت امیر مسئله غدیر را ایجاد کرده است. آن وجود شریف که منبع همه جهات بوده است، موجب این شده است که غدیر پیش بیاید. غدیر برای ایشان ارزش ندارد؛ آنکه ارزش دارد، خود حضرت است که دنبال آن ارزش، غدیر آمده است. خدای تبارک و تعالی که ملاحظه فرموده است که در بشر بعد از رسول خدا (ص) کسی نیست که [آنچه] دلخواه است انجام بدهد،مأمور میکند رسول خدا (ص) را که این شخص را که قدرت این معنا را دارد که عدالت را به تمام معنا در جامعه ایجاد کند و یک حکومت الهی داشته باشد، این را نصب کن.»
چهارم: هرچه هست از قامت ناساز ....
«روز عید غدیر، روزی است که پیغمبر اکرم (ص) تکلیف حکومت را معیّن فرمود و الگوی حکومت اسلامی را تا آخر تعیین فرمود که حکومت اسلام، نمونه اش عبارت از یک همچو شخصیتی است که در همه جهات مهذّب، در همه جهات معجزه است. و البته پیغمبر اکرم (ص) این رامیدانستند که به تمام معنا کسی مثل حضرت امیر (ع) نمیتواند باشد، لکن نمونه را که باید نزدیک به یک همچو وضعی باشداز حکومت ها، تا آخر تعیین فرمودند.»
پنجم: مسئولید، مسئول...
«نصب حضرت امیر به خلافت، این طور نیست که از مقامات معنوی حضرت باشد؛ مقامات معنوی حضرت و مقامات جامع او این است که غدیر پیدا بشود... اینکه در روایات ما... غدیر را آن قدرازش تجلیل کردهاند، نه از باب اینکه حکومت یک مسئلهای است. حکومت آن است که حضرت امیر به ابن عباس میگوید که: به قدر این کفش بی قیمت هم پیش من نیست، آنکه هست، اقامه عدل است. آن چیزی که حضرت امیر (ع) و اولاد او میتوانستند در صورتی که فرصت بهشان بدهند، اقامه عدل را به آن طوری که خدای تبارک و تعالی رضا دارد، انجام بدهند؛ لکن فرصت نیافتند.»
ششم: هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...
«انحرافاتی که بعد از غدیر خم پیدا شد و ماها هم غفلت کردیم همه نه بسیاری از ماها، اکثریت شاید غفلت کردند و ما را کناره گیر کردند، نگذاشتند که در امور مسلمین دخالت بکنیم، اسباب این گرفتاری هایی شده است که الان در سرتاسر کشورهای اسلامی داریم میبینیم، در همه جا این مسائل هست.»
امضا: روح الله الموسوی الخمینی
سالگرد روزهای مردانگی و ایثار نزدیک گشته:
در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون یاد شلمچه،یاد فکه،یاد مجنون...
... منوچهر گفت « هنوز روزهای سخت مانده» . مگر او چه قدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواست دلش را نرم کند. گفت « اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می زنم. کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت می کنم» منوچهر خندید و گفت: «صبر می کنی.»
چرا این قدر سنگ دل شده بود؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دل بستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.می گفت « من هم دوست دارم ، ولی هر چیز حد مجاز دارد نباید وابسته شد».
بعد از عید ، دیگر نمی توانست پاش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد. با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را تجویز کردند. برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی می زد که نهصد هزار تومن قیمت داشتند. دو روز بیش تر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمانشان ، گفت « شما دارو را بگیرید، نسخه ی مهر شده را بیاورید، ما پولش را می دهیم» من نهصد هزار تومن از کجا می آوردم؟ گفت « مگر من وکیل وصی شما هستم؟» و گوشی را قطع کرد.
وسایل خانه را هم می فروختم، پولش جور نمی شد . برای خانه و ماشین چند روز طول می کشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم « نمی توانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم.» گفت « ما همچنین وظیفه ای نداریم.» گفتم « شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید.» به نادر گفتم هر طور شده پول را جور کند، حتی اگر نزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش. اما این داروها هم جواب نداد.
آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند « می خواهیم شما را بفرستیم لندن» یعنی تمام ! همیشه این طور دیده بودم. منوچهر گفت «من را چه به لندن؟ دلم پر می زند بروم بقیع، بروم دو کوهه . آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟».
می خواهم این مطلب را بنویسم چون از قشر مرفهان بی درد نیستم و شاعر دردهای مردم شده ام(که بقول مهرداد اوستا شاعر آنست که درد مردم او را دردمند سازد). می نویسم چون رهبر فقیدم آنرا دانشگاه عمومی نامید اما آنها که باید می شنیدند و می فهمیدند...هیهات!
می نویسم چون روزهایی هست که جعبه جادوی ما صفحات رنگی دشمنانمان را کپی سیاه و سفید می کند و به دست فرزندانمان می دهد. می نویسم چون از اهم امور امروزمان درد دین وفرهنگ است، می نویسم چون عقایدم با ققنوسهای این خاک گره خورده است نه با "شتر مرغهای سن پطرزبورغ"!
می نویسم حتی اگر متهم به دگماتیسمم کنند یا عقب مانده و سطحی نگرم بخوانند. می نویسم و برکت اثر از خدا می طلبم چون رسالت قلم است شاید گوش شنوایی پیدا شد یا دقیقه ای تامل کردیم یا به خواستی برای تغییر منجر شد(والی الله تصیر الامور)
(البته در این مقال قصد سیاه نمایی یا تخطئه همه برنامه های صدا و سیما را ندارم چه آنکه برنامه های سازگار با روح جمهوری اسلامی که خطی بر آرامش فیروزفام فرهنگمان نمی کشد کم نیست ولی اول آنکه قالب و شاکله اغلب برنامه ها وجهت گیری ها سیمای شرقی و ایرانی را یادآور نمی سازد و خنکای نسیم آموزه های اسلامی بر آنها نمی وزد و باژگونه فضاهای سرد غربی اغلب خودنمایی می کند. دوم آنکه خاصیت نقد بیشتر طعم تلخ آنست تا سنگینی خواب کم کند و سوم آنکه گذشت بیش از سه دهه از انقلاب توقع بحق سیمای خود کفا بمعنای واقعی که ساری شدن تفکر اسلامی میهنی ما در سر پنجه هنر است توقع زیادی نیست چه آنکه پیشتر پدران ما آنچه از اسلام در قلبشان رسوخ نمود به اعجاز در رنگ،خط،کاشی،گلیم،معماری و... مجسم ساختند و آنچنان سردمداران و تولید کنندگان هنر در جهان شدند که انگشتان حیرت به دندان گزیده شد).
چند سالی است تبلیغات تلویزیونی و رادیویی یا همان آگهی های بازرگانی با هدف کمک به جفت و جور کردن دخل وخرج صدا و سیما با گرته برداری مستیم (که می دانیم خالی از اشکال نیست) وارد عرصه شد و هرچه گذشت تلویزیون(شما بخوانید صدا وسیما) به درآمد آن وابسته تر و دقائق آگهی ها بیشتر، تا آنکه از گوشه و کنار صداهایی برخاست ومباحث مختلفی مطرح شد در این بین عده ای نیز به فرهنگ حاکم بر تبلیغات خرده گرفتند وهشدار دادند اما تلویزیون که نمی توانست از حلاوت درآمدهای سهل الوصول و قابل توجه آن دل بکند با تیغ ممیزی و نظارت به جنگ مدعیان رفت اما بر اربابان خرد واضح می نمود که در دنیای خاکستری ما این تیغ نمی توانست مرز میان سیاه و سفید را بشکافد چه آنکه هر روز قلق نشانه روی اش تغییر می کند (مثل مبارزه با بدحجابی که بسیاری از بدپوششهای چندین سال پیش جامعه اسلامیمان از برخی بازیگران رسانه عمومی کمتر پرده های قبح را دریدند والخ) و اصولاً آنکه جنسش طوری است (منظورم مقوله های فرهنگی است) که ترکه استاد مکتب خانه ارجح است تا دشنه گزمه.
این متن رو دوست عزیزم ابراهیم کثیری برام فرستاده، خوندنش خالی از لطف نیست...
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستورانی که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها، افراد زیادی اونجا نبودن، سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت:" این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده".
خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش ، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمی شیم، اما بلاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف .... از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه...
دیگه داشتم از کنجکاوی می مردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ... به محض اینکه برگشت من رو شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم: "ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده"همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت" داداش او جریان یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم"
دیگه با هزار خواهش و تمنا گفت :" اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم" همینطور که داشتم دستام رو می شستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم که دارن با خنده باهم صحبت میکنن، البته اونا نمیتونستن منو ببینن. پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ... الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم... پیر مرده در جوابش گفت:" ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده".
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت:" چی میل دارین؟" پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد:"پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار".
من تو حال و هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت، تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ، رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن، بعد اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون
پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم، گفت: "داداشمی ، پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم" این و گفت و رفت.
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به در ودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم.... واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
این مطلب نقدی بر تشکل جامعه اسلامی دانشجویان بقلم اخویم احسان کریم خانی مسئول اسبق واحد سیاسی اتحادیه جامعه اسلامی دانشجویان است که حدود دو سال پیش نگاشته شده است و من مطالعه آنرا به فعالین حوزه تشکل دانشجویی موکداَ توصیه میکنم...
همواره به اینکه مدتی از عمرم را در تشکیلاتی به نام جامعه اسلامی دانشجویان بوده ام به خود می بالم و خود را مدیون این تشکیلات اسلامی میدانم. دوره های زیادی با فراز و نشیب های از حیث معنا در این تشکل وجود داشته است .البته این بسامد هیچ گاه آنچنان نبوده است که این تشکل از خط انقلاب و ولایت خارج شود . در اینجا باید بگویم اصلا بحث من در مورد نااهل و نامحرم بودن اعضای جاد در دوره ای نیست بلکه بیشتر به دنبال یافتن این امر هستم که این تشکیلات آیا دارای یک خود آگاهی تاریخی هست یا نه ! منظورم از خود آگاهی تاریخی(و یا شاید زمان آگاهی بانگرش سفر پایانی صدرایی) یک مفهوم که در روح و پیرنگ این تشکل قابل لمس و پیگیری باشد که بتوان با سنجیدن-نسبت مابین یک عضو از این تشکیلات با معنای مورد توافق برای این تشکل درجه دوری و نزدیکی به آن معنا را تحلیل نمود و بر اساس این تحلیل برنامه ریزی نمود.